خلاصه داستان : فیلم از سال ۱۸۸۵ پنج سال از زندگی روانشناس اتریشی “فروید” را به تصویر می کشد.در آن زمان بیشتر همکاران او باور داشتند بیماران هیستیریکی برای جلب توجه تظاهر به بیماری می کنند و از درمان آنها خودداری می کردند.اما او از هیپنوتیزم برای یافتن دلیل این بیماری استفاده کرد و…

خلاصه داستان : پس از حمله آپاچی ها به قطار حامل مهاجران، تنها تعداد انگشت شماری از آنها زنده می مانند. آنها جان خود را به دستان "کومانچی تاد"، مردی سفید پوست که بیشتر زندگی خود را با کومانچی ها زندگی کرده می سپارند و...

خلاصه داستان :"لارا مردیت" (ترنر) هنگامی که در یک مکان عمومی شلوغ دختر کوچولویش را گم می‌کند با "آنی جانسن" (مور ) رنگین‌پوست آشنا می‌شود. "آنی" مستخدمه "لارا" می‌شود و دختر کوچکش، "سارا جین" را نیز همراه می‌برد. آنان سال‌ها با هم زندگی می‌کنند و در این بین "لارا" موفق می‌شود به رویای بزرگش یعنی هنرپیشگی در سینما دست یابد. با این حال زندگی خصوصی او و دخترش، "سوزی" (دی) بر سر روابط عاشقانه با "استیو آرچر" (گاوین) روبه تیرگی می‌گذارد. در همین حال "آنی" نیز با "سارا جین" (کوهنر) که رنگین‌پوست بودن خود ناراضی است و می‌خواهد خود را همه‌جا سفیدپوست معرفی کند، مشکل دارد...

خلاصه داستان :وزیر شهر مرده و پسرش "چاد" برای او اشکی نمی ریزد. "سارا"، که اکنون خود را "سالومه" می نامد، از "چاد" حامله شده است، اما "چاد" هیچ آینده ای ندارد، بدون شغل و بدون پول است. بنابراین او شهر را با قطار به سمت شرق ترک می کند. در قطار او با "تونی" دیدار می کند که به سمت ییل می رود. "تونی" و خواهر او "کاترین" یک چیز مشترک دارند؛ آنها هر دو جوان، پولدار و بی حوصله هستند. "سالومه" با "تونی" به ییل می رود و آنها به زودی با هم ازدواج خواهند کرد، اما او درباره "چاد" و یا حاملگی صحبت نمی کند...